آرسامآرسام، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

شازده کوچولوی مامان و بابا

پسرم از چشم بد دور باشی انشالله

پسرم پسرم واسه تو چه آرزوهایی که در سر دارم

پسرم پسرم همه ی زندگیمو به پای تو میذارم

پسرم پسرم کاشکی از سایه ی غم همیشه آزاد باشی

پسرم پسرم دل من میخواد که تو عشق مثل فرهاد باشی

پسرک سه سال و سه ماه و سینزده روزه ما

سلام بعد از مدت ها اومدم تو وبلاگ پسرم نمی دونم چرا یهو دلم خواست بنویسم  پسر ما بزرگ شده الان سه سالشه هزار ماشاءالله  مثل بلبل حرف میزنه و حسابییییی شیطون  خیلی اتفاقات افتاد تو این سه سال ولی خوب گذشت الحمدالله اما من خیلی تغییر کردم از مامان پر انرژی اون روزها تبدیل شدم به یه مامان بی حوصله و افسرده خیلی ناراحتم خیلی دلم میخواد مامان بهتری باشم برای پسری انرژیمو از دست دادم  بمیرم برای آرسامم خیلی وابستست بهم اصلا ازم جدا نمیشه خیلی مهربون و عاطفیه قربون دستای کوچولوش بشم اگه حال من بد باشه عین پروانه دورم میچرخه 😍😍😘😘 پسرم داره روز به روز بزرگتر میشه و من دلتنگ روزای کودکیش میشم هر وقت میوم...
16 بهمن 1395

4 ماهگی و 5 ماهگی پسر نازم

سلام عشق من مرد کوچیک من  شاهزاده من  پاستیل مامان وقتی میخندی میخوام برات بمیرم انقد که شیرینی نمیدونم چجوری و با چه زبونی بگم خدایا هزاران هزار مرتبه شکرت به خاطر وجود پسرم    واسه واکسن 4 ماهگیت رفتیم قزوین خونه مامان جون جون من میترسیدم اذیت بشی و تب کنی و واقعا تنهایی برام سخت بود. وقتی رفتیم واسه واکسن شما خواب خواب بودی چون قبلش بهت استام داده بودم. لحظه ای که سوزن به پات زد یهو پریدی و یکم گریه کردی ولی زیاد جیغ نزدی و پسر خوبی بودی. وقتی اومدیم خونه یکم کمپرس واست گذاشتم تا درد نگیره و باد نکنه   2 3 ساعتی خوب خوابیدی منم کنارت خوابیده بودم که یهو دیدم داری به خودت میپیچی یهو شروع کردی به ن...
18 فروردين 1393

سه ماهگی و مامان تنبل

سلام فسقلی مامان قربون چشات و لبات و خنده هات بشم عشقممممم روز به روز خوردنی تر میشی آخه نفسم....   میدونم مامان تنبلی هستم و نمیام وبلاگتو آپ کنم ولی اینا به خاطر شما گل پسره  که کلا وقتمو پر کردی اجازه هیچ کاری رو بهم نمیدی. منم که اینجا دست تنهامو کسی رو ندارم کمکم کنه و یکی دو ساعت کنارت باشه تا من به کارام برسم...بعضی وقتا واقعا کم میارمو گریه میکنم تا خالی بشم.. کاش مامان جون کنارم بود حیف.... بگذریم بریم سراغ ماجراهایی که اتفاق افتاده...   اول میخوام یه خبر خیلی خیلی مهم و خوشحال کننده رو بنویسم و اون اینکه چند دقیقه پیش خاله اعظمت بهم بهترین خبرو داد و من از خوشحالی اشک میریختم... خاله جونی داره مامان میشه پس...
20 بهمن 1392

دو ماهگی جیگر مامان

سلام زندگی مامان یکی یه دونه مامان دردونه من   عشقم دو ماهگیتم اومد و الان 75 روزته و من دارم لحظه به لحظه از بودن باهات لذت میبرم بزرگ شدنتو میبینمو ذوق میکنم و خدا رو شکر میکنم.... نمیدونی چقدر عاشقتم عمرم.... وقتی میخندی انگار دنیا مال منه میخوام زمان متوقف شه تو فقط واسم بخندی و من برات بمیرم...   جونم برات بگه که شب یلدا رفتیم خونه عزیز اینا ولی نشد ازت عکس بگیرم دو روز موندیم و برگشتیم خونه   روز 4 دی قرار شد برم واکسن دو ماهگیتو بزنم البته با عمه فریبا قرار داشتیم و اونم باهامون اومد. قبلش بهت قطره استامینوفن دادم تا کمتر اذیت بشی   الهی من فدات بشم وقتی سوزن خورد به پات جیغ بلندی کشیدی و شروع کردی ...
18 دی 1392

گل پسر قند عسل 57 روزشه الان

سلام نفس مامانییییی... عاشقتمممممممم من    تموم زندگیم شدی پسرم ...... میخوام برات بمیرم هر لحظه بیشتر عاشقت میشمممم   عسلم خیلی دیر به دیر میام وبلاگتو آپ کنم از بس که شما گریه میکنی که همش تو بغل باشی اصلا آروم و قرار نداری که... حتی وقت سر خاروندن برام نزاشتی شیطونکم   عشقم الان دو هفته میشه تقریبا شروع کردی به خندیدن واسه مامانی... فعلا فقط صدای منو میشناسی  و تا نازت میدم میخندی واسممم هی لباتو تکون میدی و غنچه میکنی انگار میخوای حرف بزنی ... بعدش میگی عععععوووووووو..... یعنی میخوام بخورمت وقتی اینجوری میکنی   وقتی عطسه یا سرفه میکنی تهش یهو با ناز و عشوه میگی ععععووووو بعدش واسم میخندی عشق ...
3 دی 1392

قند عسل یک ماهه شد

سلام پسرکم.. عشقممم.... عمرممم... مامان فدای اون چشای قشنگت بشه.. خیلی وقت بود وبلاگتو آپ نکردم ازت معذرت میخوام عروسکم.. واقعا وقتشو نداشتم و یه مدتی هم که خونه مامان جون اینا بودیم اینترنت نداشتم که آپ کنم. حالا اومدم با کلی خبر و عکس... اول از همه باید از زردیت شروع کنم که هنوزم که هنوزه پوستت زرده و ما همچنان در حال مبارزه هستیم که زردیت از بین بره. خدا رو شکر خیلی خیلی بهتر شدی... چند بار بردیم ازت خون گرفتن که با گریه هات من میمردمو زنده میشدم. الهی من بمیرم و درد کشیدنتو نبینم... اینجا تو بغل پسر عمو آرمین هستی و دایی امیر     روز شیرخوارگان میخواستم ببرمت مصلی ولی به خاطر شب بیداریامون خواب موندیم و دیر به مر...
11 آذر 1392

خاطره زایمان و روزای بعدش

سلاممممممممم گل پسرم قند عسلم خوشگل پسرم ناز پسرم   خوبی فینگیل مامانی؟؟؟؟؟ الهی قربونت بشم من جیگر طلای مامان. چقدر خوردنی هستی آخه مامانی... چه حس عجیب و غریبیه مادر شدن... تا کسی مادر نشه نمیتونه درکش کنه.. خدایا هزاران هزار بار ازت ممنونم خدایا شکرت که یه پسر سالم و خوشگل بهم دادی... گاهی وقتا نمیتونم باور کنم مال خودمه.. خدایا عظمت و بزرگیتو شکر...   حالا بریم سراغ جریان درد کشیدن من و به دنیا اومدن عشقم آرسام   آخرین باری که بیمارستان بستری شدم همون دو روز قبل عید قربان بود که روز عید قربان مرخصم کرد دکتر و قرار شد بازم دارو بخورم و اگه باز درد داشتم برم بیمارستان. دقیقا هفته بعدش دوشنبه 92/07/29 حالم بد بود ...
20 آبان 1392