آرسامآرسام، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

شازده کوچولوی مامان و بابا

فرشته کوچولوی من زمینی شد

سلام عشق مامان خوشگلممممممم ورودت به زندگی مبارک قند عسلم   پسرم شما روز جمعه  3 آبان ساعت 8:40 شب با وزن 2530 گرم و قد 48 و به روش سزارین اوژانسی به دنیا اومدییی   پسرم دیگه نتونست تو دل مامانش بمونه خدایا شکرتتتتتت که پسرم سالمه بعدا نوشت( دوستای خوبم حتما دیرتر که وقت کنم میام از خاطره زایمانم و سختی هایی که کشیدم و 5 روزی که پسرم NICU بود براتون مینویسم) ...
10 آبان 1392

درد درد درد

سلام پسر کوچولوی باربی مامان... خوبی نفس مامان؟؟؟؟   آخ که تو کشتی منو پسر... نمیدونم چرا آروم و قرار نداری مامانی؟؟ نمیدونم چرا همش دنبال فرصتی که از اون تو بیای بیرون... آخه پسر گلم اینجا که خبری نیست چرا انقدر عجله داری؟؟ چرا یکم دیگه طاقت نمیاری آخه؟؟ چرا انقدر منو عذاب میدی مامانی    همه رو دنبال خودت میکشونی اینور اونور... همه رو کلافه کردی آخه مامانی... دیگه خجالت میکشم بگم بازم بیمارستان بودم...   دوشنبه 92/7/22 صبح خواب بودم یهو با درد شدید کلیه از خواب پریدم نفسم بند اومده بود از درد شدید تموم تنم خیس عرق شده بود.. بابایی رو صدا کردم گفتم دارم میمیرم یه کاری بکن.. دویدم سمت دسشویی... یهو دیدم تموم...
26 مهر 1392

برای پسرم

سلام فسقل مامان خوبی نفسم؟؟؟   پسر کوچولوی من الهی قربونت برم ماشالله چه زوری داری مامانی... دیگه داری از تو شکمم سوراخم میکنیااا.. باورم نمیشه توی کوچولوی فسقلی اینقدر قوی باشی.. ماشالله به پسرم قند عسلم    خوشگلم امروز با تاریخ آخرین سونویی که دادم 32 هفته و 5 روزمه و با تاریخ آخرین رگل 34 هفته و یک روز. نمیدونم کدومشو باور کنم و با کدومش پیش برم ولی امیدوارم شما رشدت خوب باشه و روز به روز تپلی تر بشی فدات شم... 3 شنبه همین هفته هم قراره برم سونو و ببینمت مامانی دل تو دلم نیست. امیدوارم وزنت و همه چیت نرمال باشه و تاریخ سونو به تاریخ رگل نزدیک تر بشه. قراره بابایی دوربین بیاره تا از حرکاتت فیلم بگیره...   خ...
20 مهر 1392

32 هفتگی و عجله پسری

سلام به روی ماه پسرم که نمیدونم چجوری بگم چقدر دوست دارم.. پسرم ماشالله دیگه مردی شده واسه خودش و کلا با هر تکونش منم تکون میده قربونت بره مامانی.... عشقم دیگه کامل شده الان فقط داره وزن میگیره تا به وقتش تپل مپل بیاد بغل مامان باباش...   آخه من به تو چی بگم پسرممممممممممممممممممم؟؟؟ قربونت برم چرا انقدر هول کردی واسه به دنیا اومدن؟؟؟ اینجا که خبری نیست مادر   نکنه از من خسته شدی؟؟؟   نکنه مامان خوبی برات نیستم؟؟؟  پسرم آخه چرا نمیتونی تحمل کنی مثل یه شیر مرد تا سر وقت بیای بغلم؟؟   دیروز 92/7/10 از شب قبلش یهو کمر درد شدیدم شروع شد. جوری که از درد به خودم میپیچیدم. حس زایمان بهم دست داده بود گفتم...
11 مهر 1392

بقیه خریدا و درد و بیمارستان

سلام گل پسر خوشگل مامان. عشق مامان زندگیه مامان. خوبی قند عسلم؟؟؟   مامانی کلی حرف نگفته برات دارم... خیلی وقت بود نمیتونستم بیام اینجا و از اتفاق هایی که تو این مدت افتاد برات بگم عشقم... منو ببخش که انقدر دیر به دیر برات مینویسم...    پسر خوشگلم جمعه 92/6/29 صبح بابایی رفت دنبال تخت و کمد شما که بیارنش خونه. منم از ذوقم اصلا نمیتونستم بخوابم بیدار شدم و شروع کردم به شستن لباسات. گفتم تا تخت و کمدو بیارن و بچینیم تو اتاقمون لباساتم خشک میشه و جا به جا میکنم اما دریغ از اینکه گیلانه و رطبتش حالا مگه لباسات خشک میشد   هیچی دیگه یه روز لباسا پهن بودن تا خشک بشن. خلاصه بابایی اومد و منم تخت وکمد گل پسرمو دیدم و ...
6 مهر 1392

خریدای پسملی

سلام سلام عشق مامان... زندگیه مامان... نفس مامان... خوبی پسملم...    گل پسرم ماشالله ماشالله داری کم کم بزرگ میشیا مامانی... میدونی دیگه چیزی نمونده؟؟؟؟ بیشترشو دو تایی طی کردیم و الان کمترش مونده تا بپری تو بغل مامانی و بابایی... بابایی که خیلی بی قراره دیدنته پسرم... خوشگل پسر من دیگه الان تکونات تغییر کرده و ماشالله بزرگ شدی جاتم تنگ شده همچین که یه تکون به خودت میدی نفس مامانی بند میاد. از این به بعدم قراره تپلی بشی و خوب رشد کنی به امید خدا... دیشب بابایی از ضرباهای شدیدت و وول خوردنات تعجب کرده بود.. دستشو که گذاشته بود رو شکمم چنانی با کف پات دستشو فشار میدادی که از خنده ریسه میرفتیم... قربونت بره مامان که داری خود نمایی...
27 شهريور 1392

خدایا شکرت

سلام پسر طلای مامانی... جونم عمرم نفسم........ خوبی پسرم؟؟؟؟؟   مامانی کلی واست حرفای نگفته دارم ولی از اونجایی که همش تنبل شدم و حوصله تایپ کردن نداشتم نمیتونستم بیام وبلاگتو آپ کنم. پسرم خدا رو شکر دارم بزرگ شدنتو حس میکنم. تکونات محکمتر میشه روز به روز و دیگه کم کم داره به وول خوردن تبدیل میشه. یعنی از این طرف به اون طرف شنا میکنی و کل شکممو تکون میدی.. گاهی وقتا میری رو ویبره بندری میزنی مامانی   نمیدونم اون تو چه خبره فقط میدونم که شکر خدا حالت خوبه... بابایی کلی میخنده وقتی میبینه شکمم اینجور میشه...    راستی گفتم یه نمونه از آشپزیای بابایی رو برات بزارم کیف کنی ببینی چه بابای هنرمندی داری   ...
19 شهريور 1392

پایان 27 هفتگی

سلام پسرممممممممم سلام عسلمممممممممم... خوبی طلای من؟؟؟   خوشگل مامان من میمیرم واسه اون لگدای وحشتناکت که نفسمو بند میاره. میمیرم واسه مشت و لگدت... درسته بعضی وقتا دردم میگیره ولی عاشق این ضربه هاتم پسرم... یکی یدونم دردونم... قربونت برم که انقد باهوشی مامانی.. الان به صدای بابایی عکس العمل نشون میدی تا صدات میکنه و باهات حرف میزنه  آروم گوش میکنی.. بعد از چند ثانیه که بابایی دیگه هیچی نمیگه شروع میکنی به لگد زدن مامانی... به صدای دایی جونم همینطوری عکس العمل نشون میدی.. وقتی دایی دستشو میزاره رو شکم من شما یه ضربه محکم فوتبالیستی میزنی که دایی کلی ذوق میکنه.. قربونت برم پسر نازم میخوای مثل دایی جون فوتبالیست بشی؟؟؟ جوووووووو...
19 شهريور 1392

بازم درد... بازم بیمارستان...

سلام عشق مامان... خوبی پسرم؟؟؟   آخه چرااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا باید همش من درد بکشم و با نگرانی برم بیمارستان مامانی؟؟؟   آخه چقدر؟؟؟؟ پسرم شما واسه مامانی دعا نمیکنی که انقدر درد نکشم؟؟؟؟ قربونت برم تموم امیدم به شماست پسره قشنگم...   دیشب تا صبح نخوابیدم از درد زیاد زیر دلم... میترسیدم خدای نکرده اتفاقی برات بیفته مامانی  هی از این پهلو به اون پهلو میشدم فایده ای نداشت که نداشت.. شمام همش اونجایی که درد میکرد وول میخوردی الانم همینطور... دلمم نمیومد بابایی رو بیدار کنم خلاصه همینجوری تا صبح تحمل کردم تا کم کم خوابم برد.. بازم از درد زیاد بیدار شدم دیگه نتونستم تحمل کنم و با بابایی رفتیم بیمارستان...
11 شهريور 1392