پسرک سه سال و سه ماه و سینزده روزه ما
سلام
بعد از مدت ها اومدم تو وبلاگ پسرم
نمی دونم چرا یهو دلم خواست بنویسم
پسر ما بزرگ شده الان سه سالشه هزار ماشاءالله
مثل بلبل حرف میزنه و حسابییییی شیطون
خیلی اتفاقات افتاد تو این سه سال ولی خوب گذشت الحمدالله
اما من خیلی تغییر کردم
از مامان پر انرژی اون روزها تبدیل شدم به یه مامان بی حوصله و افسرده
خیلی ناراحتم خیلی دلم میخواد مامان بهتری باشم برای پسری
انرژیمو از دست دادم
بمیرم برای آرسامم خیلی وابستست بهم اصلا ازم جدا نمیشه
خیلی مهربون و عاطفیه
قربون دستای کوچولوش بشم اگه حال من بد باشه عین پروانه دورم میچرخه 😍😍😘😘
پسرم داره روز به روز بزرگتر میشه و من دلتنگ روزای کودکیش میشم
هر وقت میومدم خاطرات بارداریمو میخوندم چشام پر از اشک میشد از سختی هایی که خیلی شیرین بود برام
یادش بخیر چه روزایی بود
دلم واسه لگد زدناش تنگ شده
واسه ملچ مولوچ شیر خوردنش
گرفتن آروغش
فداش بشم الهی شیر مردمو
الان کنار من لالا کرده و صدای نفس هاش تو گوشمه
دلم می خواست واسش خواهر یا برادر بیارم ولی انگار خدا نخواسته تا الان امیدوارم بشه و من باز بیام از خاطرات بارداری بنویسم اینجا
پسرم
اگه یه روزی اینارو خوندی بدون مامانت خیلی عاشقته فقط یکم حال این روزهام خوب نیست جان مادر
دورت بگردم الهی
نفس زندگی من دوستت دارم
ساعت ۱:۵۹ جمعه شب شانزده بهمن نودو پنج