دو ماهگی جیگر مامان
سلام زندگی مامان یکی یه دونه مامان دردونه من
عشقم دو ماهگیتم اومد و الان 75 روزته و من دارم لحظه به لحظه از بودن باهات لذت میبرم بزرگ شدنتو میبینمو ذوق میکنم و خدا رو شکر میکنم.... نمیدونی چقدر عاشقتم عمرم.... وقتی میخندی انگار دنیا مال منه میخوام زمان متوقف شه تو فقط واسم بخندی و من برات بمیرم...
جونم برات بگه که شب یلدا رفتیم خونه عزیز اینا ولی نشد ازت عکس بگیرم دو روز موندیم و برگشتیم خونه
روز 4 دی قرار شد برم واکسن دو ماهگیتو بزنم البته با عمه فریبا قرار داشتیم و اونم باهامون اومد. قبلش بهت قطره استامینوفن دادم تا کمتر اذیت بشی
الهی من فدات بشم وقتی سوزن خورد به پات جیغ بلندی کشیدی و شروع کردی به گریه کردن تازه یکم آروم شدی که نوبت اون یکی پات شد و دوباره جیغت رفت هوا... دست و پام داشت میلرزید الهی من دورت بگردم پسرم من طاقت دیدن اشکاتو ندارم که مامانی.... وقتی تموم شد برگشتیم خونه ولی من از ترس اینکه تب کنی دوباره بردمت خونه عمه فریبا تا غروب موندیم. همش ناله میکردی گریه میکردی جیغ میزدی تب داشتی غروب برگشتیم خونه
شبش عمه فرشته اومد اینجا تا من تنها نباشم آخه خیلی میترسیدم تبت بره بالا. خلاصه که تا صبح فقط گریه کردیو تب داشتی و منو عمه بالا سرت بیدار بودیم و عمه پاشویت میکرد و مواظبت بود تا من یکم بتونم بخوابم. دستش درد نکنه... صبح دیگه تبت قطع شد و دردتم تموم شد خدارو شکر...
جمعه باباجون اومده بود شمال داشت برمیگشت قزوین زنگ زد بهم و گفت نمیای بریم قزوین خونه ما؟؟ منم به بابایی گفتم قرار شد دو تایی بریم خونه مامان جون...
دوشنبه هم نوبت دکتر گرفتیم واسه ختنه به روش حلقه وای وقتی که لباساتو درآوردم و گذاشتمت رو تخت و بعدش منو بیرون کردن اون صورت مظلومت که یادم میاد دیوونه میشم. بعد از یک دقیقه چنان جیغی کشیدی که تا حالا صداتو اینجوری ندیده بودم یعنی وحشتناک بود منم پشت در اتاق داشتم دق میکردم دست و پام میلرزید مامان جون مثلا میخواست منو آروم کنه اما خودش بدتر بود... تا اینکه 5 دقیقه بعد در اتاق باز شد و من پریدم تو اتاق وقتی دیدمت داشتی جیغ میزدی وقتی صدای منو شنیدی چشماتو باز کردیو نگام کردی بغلت کردم یکم آرومتر شدی و رفتیم خونه. شب اول خیلی گریه کردی اما به مرور آروم شدی. پسرم منو ببخش که این کارو باهات کردم چاره ای نبود اگه بزرگتر میشدی واسه خودت بدتر و دردناکتر میشد. بعدش بابایی اومد دنبالمون و برگشتیم خونه.
روز هفتم حلقت افتاد اما هنوز به حالت عادی شکل نگرفته... امیدوارم بزرگ که شدی منو ببخشی عشقم...
اینم یه سری از عکسات
اینجا واکسن زده بودی درد داشتی گریه میکردی
تولد دو ماهگیت خونه خودمون
تولد دایی جون
اینم شمعی که مامان جون واست گرفت واسه تولد دو ماهگیت خونه مامان جون
اینم حنا بندونت بعد از ختنه
انم از طرف من به گل پسرم
من که لبلتو چشاتو نگاتو
گردی اون صورت ماتـــــو
به همه دنیـــــــــــــــــــا
نمیدم نـــــــــــــــــــــــــه
خیلی دوستت دارمممم پسر خوشگلممممممممممممممممممممممم