آرسامآرسام، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

شازده کوچولوی مامان و بابا

خاطره زایمان و روزای بعدش

1392/8/20 13:00
نویسنده : maman masi
1,013 بازدید
اشتراک گذاری

سلاممممممممم گل پسرم قند عسلم خوشگل پسرم ناز پسرم

 

خوبی فینگیل مامانی؟؟؟؟؟ الهی قربونت بشم من جیگر طلای مامان. چقدر خوردنی هستی آخه مامانی... چه حس عجیب و غریبیه مادر شدن... تا کسی مادر نشه نمیتونه درکش کنه.. خدایا هزاران هزار بار ازت ممنونم خدایا شکرت که یه پسر سالم و خوشگل بهم دادی... گاهی وقتا نمیتونم باور کنم مال خودمه.. خدایا عظمت و بزرگیتو شکر...

 

حالا بریم سراغ جریان درد کشیدن من و به دنیا اومدن عشقم آرسام

 

آخرین باری که بیمارستان بستری شدم همون دو روز قبل عید قربان بود که روز عید قربان مرخصم کرد دکتر و قرار شد بازم دارو بخورم و اگه باز درد داشتم برم بیمارستان. دقیقا هفته بعدش دوشنبه 92/07/29 حالم بد بود درد شدید زیر دل داشتم کمرم داشت نصف میشد. انقباضم هی میومد و میرفت... نتونستم تحمل کنم و تصمیم گرفتیم باز بریم بیمارستان.. خلاصه رفتیم و من باز بستری شدم و کلی مسکن و آمپول و سرم سولفات تا اینکه دردام از بین برن. بهتر شدم اما خوب نشدم... بازم دو روز دیگش مرخصم کرد به دکتر گفتم من میدونم برم خونه باز درد دارم یه داروی دیگه بده تو رو خدا. گفت اگه درد داشتی این سری دیگه سزارینت میکنم.. هیچی دیگه مام برگشتیم خونه اما من همچنان درد داشتم...

 

پنجشنبه به زور تحمل کردم شبش دردای شدیدی داشتم انقد صلوات فرستادم که نفهمیدم تو اون همه درد کی خوابم برد ولی یادمه تو خواب همش به خودم میپیچیدم... جمعه از صبحش انقباض داشتم خیلی زیاد وقتی میگرفت دیگه نفسم بند میومد بابایی اصلا نمیتونست منو اینجوری ببینه هی میگفت پاشو بریم بیمارستان چقدر درد بکشی. هیچی دیگه تا عصر تحمل کردم تا اینکه عزیز و بابابزرگ ( قرار بود مامان جون و باباجون صداشون کنی اما خودش پیشنهاد داد چون بقیه نوه ها اینجوری صدا میکنن بهتره شمام بگی عزیز و بابابزرگ) اومدن خونمون و وقتی منو اینجوری دیدن گفتن بهتره بریم بیمارستان... ساکتو برداشتیم و با قیافه داغون من رفتیم بیمارستان. تو راه یادم افتاد آخرین عکس بارداریمو مال 9 ماه ننداختم و خیلی ناراحت شدم. حتی وقت نشده بود برم آتلیه عکس یادگاری بگیرم... رسیدیم بیمارستان و من رفتم بالا بلوک زایمان که وقتی پرسنل منو دیدن همشون بهم میخندیدن که وااای تو بازم که اومدی. گفتم به دادمن برسین دارم میمیرم... یکی از ماماها اومد و انقباضامو چک کرد... صدای قلب نازتو واسم گذاشتن این آخرین باری بود که صدای قلبتو از تو دلم میشنیدم... هم خوشخال بودم هم ناراحت. هم دوست داشتم بیای بیرون ببینمت هم دلم نمیخواست بیای بیرون و بمونی و خوب رشد کنی. وقتی معاینم کرد رفت و با دکتر تماس گرفت و انگار دکتر واقعا میخواست شمارو از تو دل من دربیاره. به سرعت برق آمادم کردن اول سرم وصل کردن بعدش تست آنتی بیوتیک بعدشم وصل کردن سوند که خیلی ازش وحشت داشتم اما اونقدرام وحشتناک نبود. منتظر بودم تا از اتاق عمل تماس بگیرن و منو بفرستن. دل تو دلم نبود خیلی استرس داشتم نه به خاطر عمل. فقط به خاطر سلامتی گل پسرم همش میترسیدم بری زیر دستگاه مامانی. به عزیز گفتم خیلی میترسم ببرنت زیر دستگاه یکمم گریه کردم اما آرومم کرد. گفتم میخوام همسرمو ببینم اجازه بدین بیاد تو. بعدش بابایی با دوربین وارد شد. دل تو دلش نبود شمارو ببینه از خوشحالی داشت میخندید همش. یکم آروم شدم بعدش بابایی رفت بیرون و یهو از اتاق عمل تماس گرفتن و منو خواستن. واااای خیلی ترسیده بود کاش مامانم پیشم بود اما تا اونا از قزوین میرسیدن نصف شب میشد. سوار ویلچر شدم و آیت الکرسی رو خوندم و به خدا توکل کردم و از بلوک زایمان راهی اتاق عمل شدم. فکر کردم بابایی بیرون منتظرمه اما ظاهرا همون لحظه صداش کرده بودن رفته بود پایین و من تنها داشتم میرفتم اتاق عمل یه لحظه از تنها بودنم بغضم گرفت و خیلی غمگین بودم که یهو دیدم بابابزرگت اونجاست وقتی دیدمش خیلی خوشحال شدم گفتم من دارم میرم تو رو خدا برام دعا کنین. کلی دلداریم داد که نترسمو نگران هیچی نباشم. وقتی وارد اتاق عمل شدم دیدم بابایی از دور داره میدوئه سمت اتاق عمل نذاشتن بیاد تو و من فقط نگاش کردم و براش دست تکون دادم. بغضم داشت میترکید اما خودمو کنترل کردم. دکترمو دیدم که خیلی عصبی شده از دست پرسنل که چرا منو زودتر آماده نکردن. وقتی منو دید گفت نگران هیچی نباش همه چی خوب پیش میره. بهش گفتم خانم دکتر اول امیدم به خداست بعدش شما. تو رو خدا مواظب پسرم باشین... خیلی سریع و با عجله خوابوندنم رو تخت همه هول بودن و خیلی سریع داشتن کارارو انجام میدادن. ترسیده بودم.... بدترین قسمتش همینجاست... دکتر بیهوشی یه سری سوال تند تند ازم پرسید و ماسک و گذاشت رو صورتمو گفت نفس عمیق بکش 5 6 تا. رو نفس سومی احساس کردم رفتم اون دنیا اما از شانس گند من گوشام همه چیو میشنید انگار فقط اعضای بدنمو نمیتونستم تکون بدم و یا حرف بزنم اما همه چیو حس میکردم انگار هنوز بیهوش نشده بودم کامل. خدا نصیب هیچ احدی نکنه فکر کنم اگه طبیعی زایمان میکردم خیلی بهتر از این بود دردش. احساس کردم شکمم سرد شده داشتن با بتادین میشستن انگار. یهو شنیدم دکترم گفت بیهوشه؟ دکتر بیهوشیم گفت آره. صداهارو یکی در میون میشنیدم همه چی مبهم بود اما واقعا حس میکردم. میخواستم داد بزنم بگم نهههههههههههههه صبر کنین من هنوز بیهوش نشدم اما نمیتونستم... واااااااای وقتی تیغو گذاشت و برش زد نمیدونین چه دردی داشت خداااااااا داشتم میمردم از درد لایه لایه برششو حس کرد پاره شدن کیسه آبمو حس کردم که داغ بود بعدش یه تکون محکم خوردم و صدای گریه ضعیف یه بچه شنیدم باورم نمیشد خدایا یعنی این صدای آرسام منه. میشنیدم که دکتر و پرسنل اتاق عمل نازش میدادن بعد از اون دیگه هیچی نفهمیدم انگار تازه بیهوش شده بود... وقتی چشامو باز کردم تو ریکاوری بودم تنهای تنها.... صدام کردن خانوم خوبی؟؟؟ گفتم بچم... بچم خوبه یا نه؟؟؟ گفتن بچتم خوبه.. گفتم خدایا شکرت... بیمار بر اومد و خواست منو ببره تو بخش.. درد داشتم اما زیاد نبود که بخوام داد بزنم یا بیتابی کنم...صدای بابایی رو شنیدم که پرسید به هوش اومده؟؟ چشامو باز کردم و دیدم بالا سرمه پیشونیمو بوس کرد گفتم بچه خوبه؟؟؟ گفت آره خوبه نگران نباش خیلی هم خوشگله... عزیز اومد و منو بوس کرد و تبریک گفت و  گفت نمیدونی چه پسر خوشگلی به دنیا آوردی... عمه ها هم اومدن و بهم تبریک گفتن کلی از تو تعریف کردن اما دریغ از اینکه همشون دروغ میگفتن که خوبی...

 

وقتی تو اتاقم خوابیدم یه پرستار اومد شکممو فشار داد خیلی درد داشت ولی تحمل کردم. بعدش بهم پمپ درد وصل کردن که دردام خیلی خیلی کم شد. از عزیز پرسیدم بچه رو کی میارن پس؟؟؟؟ عزیز گفت دو سه ساعت دیگه میارنش گفم چرا گفت مال همه رو دیر میارن. منم باور کرده بودم. مامان جون و بابا جون و دایی امیر اومدن و بوسم کردن و تبریک گفتن.دو سه ساعت گذشت اما نیاوردنت مامانی. داشتم بیتاب میشدم... که بابایی با دوربین اومد و گفت ناراحت نشیا بردنش تو NICU چیزیش نیست فقط باید چند ساعت تحت نظر باشه... منم که شر شر اشک میریختم و عکساتو نگاه میکردم. خیلی غم انگیز بود. فکر میکردم میارنت میبینمت اما نیاوردن قرار شد تا فرداش ساعت 1 صبر کنم تا از تخت بیام پایین و برم NICU ببینمت. حالا مگه شب تموم میشد... مگه ساعت میگذشت... منم فقط گریه میکردم مخصوصا وقتی صدای گریه نی نی های اتاق بغلی ها میومد... فرداش یکیو آوردن تو اتقی که من بودم بچش گریه میکرد داغون میشدم. وقتی بهش شیر میداد با حسرت نگاش میکردمو اشک میریختم. خدا سر هیچکی نیاره... بالاخره زمان گذشت و ساعت شد 1. یه چیزی خوردم و خواستم بیام پایین از تخت. واااای بدترین لحظه بود خیلی دردناک و وحشتناک بود... رو ویلچر نشستم و راهی NICU شدم. وقتی اولین لحظه که دیدمت فقط اشک چشمام بود که میریخت. خدااااااایاااااا فرشته کوچولوی من چرا باید اینجوری اذیت بشه. اشکام شرشر میریخت که اجازه دادن بغلت کنم... وایی خدای من چقدر کوچولو بودی باورم نمیشد مال خودمی. پسر خودمی.. همونی که همش لگد بارونم میکرد. الهی قربون دست و پای کوچیکت بشم من مامانی... لحظه های سخت و دردناکی بود. اجازه شیر دادن نداشتم. همون روز ساعت 8 شب مرخصم کردن و من با دست وشکم خالی برگشتم خونه... چقدر سخت بود خدا سر هیچکس نیاره چقدر یواشکی گریه کردم که کسی نفهمه... هر روز صبح از ساعت 7 میرفتم بیمارستان با اون همه درد تو چاله چوله های شهر که ماشین هی میپرید بالا پایین... تونستم بهت شیر بدم پوشکتو عوض کنم... 5 روز بستری بودی تا اینکه 4 شنبه 8 آبان مرخص شدی و من از خوشحالی داشتم بال در میاوردم. آوردمت خونه فندق کوچولوی من... خدایا شکرت که پسرم سالمه

 

از روزی که اومدی جمعه 10 آبان ناف خوشگلت افتاد مبارکت باشه عشق مامان. مامان جون نتونست بیشتر از یک هفته بمونه چون دایی امیر باید میرفت مدرسه و تنها نمیتونست بزارتش. الانم درگیر زردیتم پسرم. یه شب دستگاه رو آوردیم خونه خوب شده بودی اما بازم داری زرد میشی خیلی نگرانم... خدایا خودت مواظب پسرم باش. از عادت هات بگم که زور زیاد میزنی انگار که داری یه چیز سنگین جا به جا میکنی...شبا بیدار میشی و دو ساعتی به در و دیوار زل میزنی... وقتی گلوت خشک میشه سرفه میکنی و چشات درشت میشه. قربونت برم من الهییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی یکی یدونه مامان. تو رو خدا زود خوب شو از دست این زردی فرار کن من دیگه طاقتشو ندارم. باهاش بجنگ پسر قوی من 

 

اینم اولین عکسات تو NICU

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

نیوشا
16 آبان 92 22:31
جان عزیزززززززززززززززززم الهی الهی الهی الهی خدا حفظش کنه چقد ماهههههههههههه عزیزم اشکام ریخت واسه دردات و غصه هات ایشالا ازین به بعد خوشحال باشی همش با فرشته نازت یه عالمه بوس واسه گل پسرت دعا کن پسر منم بموقع و سالم به دنیا بیاد
نیوشا
16 آبان 92 22:33
راستی قدم نو رسیده مبارررککککک ایشالا زیر سایه پدر ومادرش باشه میشه
مامان ثریا
17 آبان 92 13:11
سلام مصی جوووووووووووووووونم وای خدای من .. منم هی خوندم و اشک ریختم عزیزم ... خدا رو شکر که الان خوبه و توی خونه کنارت هست این گل پسر ما ... چقدر سختی کشیدی خیلی ناراحت شدم اما خب خیالم راحته که الان خوبه .. امیدوارم همه نی نی ها همیشه سلامت باشن ... مواظب خودت و پسر کوشولو باش
ميترا
18 آبان 92 2:51
سلام عزيزم قدم نو رسيده مبارك باشه انشالله دومادش كني من خواننده خاموش وبلاگ شما هستم و الان هم پيغام گذاشتم به خاطر زردي ارسام خان كه تنشو روزي چند بار حتما با دوغ بشور يني دوغ بريز روي تنش به غير از سر و بعد اب بريز كه دوغ ها شسته بشه من واسه پسر خودم همين كارو كردم تا جواب گرفتم تا قبل از استفاده از دوغ به سرعت زرديش داشت بالا ميرفت موفق باشي
مامان دخمل طلا
18 آبان 92 7:49
آخي عزيزم ان مع العسر يسرا بعد از هر سختي يه آساني در راهه خدا رو شكر كه الان خودتو گل پسرت خوبيد مواظب پسرگليمون باش انشالله به حق اين شب هاي عزيز ديگه مشكلي براش پيش نياد براي منم دعا كن دخترمو صحيح و سلامت بگيرم بغلم
اعظم
18 آبان 92 9:06
سلام مصی جونم. اول اینکه خیلی خیلی بهت تبریک میگم عزیزم. انشاالله خدا گل پسرتونو واستون حفظ کنه عزیزم. دوم اینکه خیلی وقته که منتظر خاطره زایمانت بودم دوست عزیزم. الان که خوندم بغض داره خفم میکنه. ولی حیف که نمیتونم گریه کنم چون سرکار هستم و جلوی همکارام نمیتونم حق حق گریه کنم. خیلی ناراحت شدم وقتی آرسامی رو توی اون وضعیت دیدم. الاهی قربون دست کوچولوش بشم که بهش سرم وصل کردن. خدا رو شکر که مثله یه دسته گل میمونه. انشاالله که همیشه بلا ازش به دور باشه و خودت و آرسامی صحیح و سالم باشید و درکنار هم شاد و خوشبخت
تينا
18 آبان 92 22:07
واي مصي جونم.وقتي خوندم مو به تنم سيخ شد. اخي بميرم عزيزم خيلي سختي كشيدي. جطور نفهميدن تو هنوز بيهوش نشدي . عوضش خدا بهت يه بسر ماماني داره. انشاله عمر طولاني و با عزت داشته باشه همجنين خدا خانوادتو برات نكه داره عزيزم كلي بوووووس نازنينم
تينا
18 آبان 92 22:20
جووووون عاشق اخماشم خيلي شاكيه . ميكه ماماني جرا نميزاشت زودتر بيام بيرون. قلبونش برم من
زهرا مامان هیوا
20 آبان 92 12:09
ای جوووووونم چه خوشگله آرسام کوچولو خدا حفظش کنه زیر سایه ی پدر مادر
maman masi
20 آبان 92 12:48
دوستای خوبم از همتون خیلی خیلی ممنونم و براتون بهترین هارو آرزو میکنم
مامان بهار خانوم
22 آبان 92 10:25
عزیزم... خیلی سخت بوده ولی حتما ارزششو داره. پسرت خیلی ماهه ماشالله...
خاله نیلاااااااااااااااا
2 آذر 92 9:05
وااای مصی جونم الهی قربونت برم چقدر سختی کشیدی تووووووووو اشکام همینجوری داره میادددددددد خدایاااااااامن نمی دونستم اصلا خداروشکر که الان آرسامی خوب شدههههههههه و سالم تو بغلته عزیزم مواظب خودت و پسملی باشششششش خدایااااااااا هیچ وقت ما رو تنها نزارررررررررررررررر